پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

و تو همچنان در جای خود استواری...

فقط اومدم اینو بگم نتیجه بیمارستان رفتن امروزمون: 1- ضایع شدن شدیدپیش کسایی که در نتیجه صحبت های من فکر کرده بودند، امروز حتما روز تولد گل پسره 2- قبض جریمه 20 هزار تومانی به علت پارک ماشین در محل توقف مطلقا ممنوع(خدا رحم کرد که جرثقیل ماشین رو نبرد) 3- پریدن یک روز از مرخصی های بابایی 4- و در نهایت ،برگشتن به خونه در حالی که آقا پسرم، هنوز توی شکم مامانش در حال ورجه وورجه است. البته چون به قول بابایی، صبح با توکل بر خدا از خونه رفتیم بیرون، حتما آنچه که اتفاق افتاده، خیره. البته بیمارستان رفتن امروزمون چند تا فایده هم داشت، چون باعث شد که یک بار استرس زایمان رو تجربه کنم و اینکه امروز ناهار رو با بابایی خوردیم. ...
30 آبان 1391

محرم

محرم رسید.   غروب اولین روز محرم رامی بینی؟ آسمان هم از رسیدن این ماه غمگین است. آنچنان که خورشید و ماه و ابرها نیز   منتظرت هستم تا بیایی و بلاگردان گلوی بریده اصغرت کنم. سرباز کوچک حسین(ع) باش پسرم. تو عزیزی ولی نه عزیزتر از فرزندان زهرای اطهر(س). دوستت دارم ولی نه آنچنان که محبتت ، عشق حسین(ع) را از دلم برگیرد. بله! جمله ها چه روان از زبان آدم می تراود و قدم ها چه دشوار به جلو می رود در این راه. ولی من باز هم از خدا یاری می خواهم که اینگونه باشم. لااقل ذره ای شبیه شیرمادران کربلا. و یا کربلای هشت ساله همین سرزمین. می دانم که گفتنش سهل است ... دل بریدن از فرزند دلی می خواهد همچون دل مادر وهب. همچو...
27 آبان 1391

اندک اندک می رسد اینک ...

هرچند که من هیچی احساس نمی کنم ولی دکتر می گفت که خیلی زود میای پیشمون. البته نیازی به گفتن نبود. بلاخره الان سی و هشت هفته و 5 روزته. نهایتش تا هفته بعد باید منتظرت باشیم. چهارشنبه که رفتم دکتر، خانم دکتر اوضاع شما رو "خوب" تشخیص دادن و تولد شمارو نزدیک. البته چون تصمیم با خودته که کی بیای، باید فعلا منتظر باشیم ولی خانم دکتر گفتن سه شنبه که خودشون بیمارستان چمران هستن برم پیششون تا اگه اوضاع خیلی خوب بود شما رو به زور متولد کنن. اگه اینجوری شد تقصیر خودته که زودتر تصمیم به اومدن نگرفتی. فعلا دارم دستورات دکتر رو اجرا می کنم شامل خوردن گل گاوزبان و زعفران و پیاده روی. تا ببینیم خدا چی می خواد. دیروز هم که از صبح حرکتات کم شده بود و...
27 آبان 1391

تولد مامانی

سلام گل پسر تولد خوش گذشت؟ به من که خیلی خوش گذشت، آخه بابایی حسابی منو خوشحال کرد. 22 آبان ساعت 9 شب بابایی از بیرون اومد ، با یه کیک تولد و شمع 14 سالگی!!! و یه سری وسایل دیگه. البته قبل از مراسم هم برامون کباب ذغالی درست کرد که خیلی خوشمزه شد. بعدش هم در حضور شما (قند و عسل خونه ما) و مامان جون و صد البته من و بابایی یه جشن کوچولو گرفتیم. آخر مراسم هم که هدیه های بابایی و مامان جون رو باز کردیم.  بابابزرگ (بابای خودم) و مادرجون و عمه ها هم از جهرم زنگ زدن و از راه دور توی تولدم شرکت کردن. راستی دیروز هم خاله زینب یه دسته گل خیلی خوشگل برای تولدم بهم داد. ممنون خاله جون. بدین وسیله از همه دست اندرکاران این مراسم...
24 آبان 1391

21 آبان

سلام قرار شد بیام گزارش دیدار با دکتر رو بهت بگم. چهارشنبه 17 آبان که با بابایی رفتیم پیش خانم دکتر، خدا رو شکر همه چیز خوب بود، حتی اضافه وزن من و پسرم. دکتر جون گفت وزن پسرت نسبت به لاغری خودت خوبه. و من و بابایی هی ذوق کردیم، هی ذوق کردیم، هی ذوق کردیم.... آخر صحبت ها از خانم دکتر پرسیدم که لازمه الان مامانم از شهرستان بیاد پیشم و آیا احتمال تولد گل پسر زیاده؟ که نظر خانم دکتر این بود که فعلا لازم نیست. و این شد که طی تماس من با مامان جون، سفر آخر هفته مامان جون به تهران برای کمک به مامانی در روزهای آخر لغو شد. جمعه ظهر با بابایی و علیرضا و خاله زینب رفتیم پارک و ناهارمون رو اونجا خوردیم ، خیلی خوش گذشت.این هم از عکسی که از دو تا...
21 آبان 1391

آخرین سونوگرافی+تور زایمان

وای پسرم چرا پشتتو کردی به ما؟ دیروز رفتیم سونوگرافی. خواستیم صورتتو ببینیم و ازش یه تصویر برداریم برای یادگاری، ولی شما، پسرک ناقلا، پشتتو کامل کرده بودی به ما و صورتتو نشون نمی دادی. البته دکتر به زور هم که شده از اون گوشه کنارا، یه ذره از صورتتو بهمون نشون داد ولی نتونست ازش تصویر خوبی بگیره. ولی همون یک لحظه هم کلی برای ما شیرین بود. صورت دقیقا شکل دفعه قبل بود. (خدای من، به نظرم خیلی شبیه بابایی بودی).حالا تا ببینیم خدا چی می خواد.  راستی پسرم ، دکتر سنت رو 36 هفته و 4 روز تشخیص داد و تاریخ تولدت رو 91/9/9 . ولی من می گم سنت 37 هفته و 2 روزه، که با این حال هم باز، تاریخ تولدت می شه همون 91/9/9. حالا نمی دونم کی داره این و...
17 آبان 1391

وسایل بیمارستان

آخی! خیالم راحت شد. بلاخره دیشب، وسایل بیمارستانتو گذاشتیم. البته توی بیمارستان گفتن هیچ چیزی به جز شناسنامه و کارت ملی والدین لازم نیست، ولی مگه من دلم طاقت میاره؟ تازه اونقدر زیاد برات وسایل گذاشتم که فکر کنم مامان جون که اومد نصفشو از توی کیف برداره.به جز وسایل توی کیفت، پتوی نوزادی و قنداق فرنگیت رو هم خیلی خوشگل بسته بندی کردم و گذاشتم توی یه پاکت قرمز بزرگ. البته در همه مراحل بابایی هم همراهیمون می کرد. می خوای بهت بگم توی ساکت چی گذاشتم؟ باشه... 1- بلوز و کلاه ململ (ململ پارچه ای لطیف و مناسب پوست نوزادان است) 2- دو تا روسری ململ 3- لباس متبرکی که قبلا برات توضیح داده بودم شامل رکابی، شورت و کلاه 4- یک دست لبا...
15 آبان 1391

عید غدیر مبارک + هفته سی و هفت

سلام پسرم عید غدیر مبارک. این آخرین عیدیه که توی شکم مامانی هستی. دیشب بابایی عیدیتو گذاشت کنار. تازه وقتی هم رفتیم مسجد برای جشن، حاج آقا خدام حسینی که سید هستن به همه عیدی دادن که من هم رفتم و برای پسرم عیدی گرفتم. می خوایم امروز فردا قلکتو با عیدی که آقا سید دادن بهت، افتتاح کنیم. راستی، چند روز پیش احساس کردم خونه شما leakage داره ، همه بهم می گفتن نگران نباش ولی من که می دونستم که رشدت کامل شده، تازه خوشحال هم بودم و می گفتم " پسرم کم کم داره میاد توی بغلم" فکر می کردم می خوای روز عید بیای پیشمون، ولی انگار قسمت نشد. البته کم کم دارم یه دردای کوچولویی احساس می کنم که می گن توی ماه آخر طبیعیه. آخه به سلامتی داره هفته...
13 آبان 1391

35 هفتگی پسر طلا

سلام گلم. دیروز برای ویزیت 35 هفتگیت رفتم پیش خانم دکتر. اوضاع خوب بود. ولی وزنم فقط 100 گرم اضافه شده بود که اونم فکر کنم به خاطر لباس گرمی بود که پوشیده بودم. البته خانم دکتر گفت اشکال نداره و مهم اینه که به نظر میاد رشد بچه خوب بوده. وقتی دکتر داشت وضعیتت رو بررسی می کرد ، از دهنم پرید و پرسیدم "الان معلومه سر و پاهای کوچولومون کجا قرار گرفتن؟" دکتر جون هم کم نذاشت و سرت رو محکم گرفت و گفت "این سرشه." خودم که خیلی دردم اومد. ولی بیشتر برای تو نگران شدم و جیغ زدم که "نگیریدش دکتر ". خلاصه که ببخشید اگه یهو از خواب پریدی. در ضمن دکتر گفت از این هفته به بعد جات خیلی تنگ می شه و کمتر حرکت می کنی. حالا دیگه اون ساعت هایی که حر...
4 آبان 1391

اولین روز از آخرین ماه

سلام بلاخره امروز وارد نهمین ماه با هم بودن شدیم. 8 ماه تموم گذشت، با همه ی سختی ها و شیرینی ها و شادی ها و البته اضطراب ها. روزهای اول چقدر به نظرم طولانی می اومد نه ماه انتظار.  رسم زندگی اینه، به آخرای راه که می رسی ، می گی "چه زود گذشت" . ولی من نمی گم چه زود گذشت. چون تک تک ثانیه های با تو بودن رو توی ذهنم دارم. و وقتی به مسیری که ازش گذشتیم نگاه می کنم، همه اون لحظه ها در ذهنم تداعی می شه. می تونم ساعت ها بشینم و به یک لحظه از این روزها فکر کنم. الان همه چیز آماده ی اومدن یک مهمون عزیز به خونمون شده. من و بابایی منتظر ورود یه گل پسر به خونه دو نفره مون هستیم. هر روز یه برنامه برای روزهای در کنار تو بودن می کشیم....
2 آبان 1391
1